زلزله

ساخت وبلاگ
چهارشنبه سیزدهم دی ۱۴۰۲ 9:41 میخواستم دندونام رو ارتودنسی کنم. پیش دوتا دکتر رفتمگفتن باید ۴ تا دندون بکشی و من واقعا از دندون کشیدنمتنفرم به طوری که گفتم قیدش رو کلا میزنم.همکارم دکتر خودش رو معرفی کرد و رفتم پیشش. گفت نیازی به کشیدن نیست خیلی خوشحال شدم.گفتم خرداد ماه برام یه اتفاق خاص قراره بیفته لطفا تا اون موقع صاف بشه گفت اگه اینطوره پس همین الان باید براتبذارم گفتم باشه و گذاشت.به این ترتیب من دیروز ارتودنسی گذاشتم.امروز هم که روز مادره، دیشب با بابا رفتیم و براش بنابرگفته های خودش یه انگشتر و یه روسری خریدیم.اولش میگفت وای نه چرا انقدر هزینه کردین ولی خودشقبلش گفته بود دلم یه انگشتر طلا سفید میخواد.مادرها موجودات عجیبی هستن.آخر هفته هم قراره بریم خونه مامان بزرگم اینا.هفته پیش هم سه شب پشت هم مهمونی بودیم و مهمونداشتیم. ف به طرز عجیبی به من چسبیده بود و باهامصمیمی شده بود. اصلا یادم نمیره قبلا دخترخاله های مامانشرو به من که فامیل نزدیک خودشم ترجیح میداد حالا کهبا همه روابطش بهم ریخته یاد من افتاده. زلزله...
ما را در سایت زلزله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : royajo0on بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 20:59

سه شنبه نوزدهم دی ۱۴۰۲ 16:39 دیروز تولد مریم بود قرار بود با م براش تراول ماگ بخریم اما به دستور ز مبنی براینکه خودش یدونه داره ما هم نخریدیم.من نمیدونم مگه قراره هرکی هرچی داره دیگه ما براش نخریم اون چیز رودرنتیجه دیگه بعد از تایم اداری هول هولکی رفتم یه چیز براش خریدم. رفتیم یه کافه دیگه عصرونه خوردیم و برگشتیم. درکل خوب بود بعد از مدت ها دیدمشونخبر خوب رو هم بهشون گفتم هرچند همه میدونستن بجز مریمدیروز درحینی که رفتم دنبال کادو وارد یه مغازه شدم که محصولات مراقبتی پوست میفروخت گفتم برم تو یه قیمتی بگیرم. گفتم تو فلان رنج قیمت چی دارین با پوزخند به من گفت هزارتومن؟ مبلغی که گفتم اصلا کم نبود حالم از اون لبخند و رفتارش بهم خورد مرتیکه احمق.انگار من نمیفهمم جنسای آشغال چینیش رو با قیمت خداتومن داره میکنه تو پاچه مردم فقط بخاطر اینکه تو یه منطقه خوب داره اینا رو میفروشه.واقعا رفتارش ناراحتم کرد...الانم برم میوه پوست بگیرم بخورم باید کم کم جمع کنم و بعدم برم سمت باشگاه. زلزله...
ما را در سایت زلزله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : royajo0on بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 20:59

جمعه بیست و نهم دی ۱۴۰۲ 10:10 دیروز با مریم رفتیم بازار طلافروش ها و کریم خان که انگشتر نشون نگاه کنیم.این بچه همش دید مالی داره، اگر چیزی انتخاب میکردیم که قیمتش پایین تر بود سریع میگفت اینو بگیریم باید اونم بگیریم که سبک در نیاد.یک اصطلاحاتی هم بلد بود همه فروشنده ها میگفتن باریکلا چقدر تو واردی. خلاصه کلی راه رفتیم همشونم شکل هم بود ولی قیمتا متفاوت همه هم میخواستن بکنن تو پاچه آدم.چند روز قبلشم رفته بودیم میلادنور که اونجا بیشتر میخواستن تو پاچه آدم بکنن. دنیای عجیبی شده. کاش من طلافروش بودم‌...+پ،ن: کسی که با اسم نقطه کامنت میذاری لطفا اسمت رو بنویس زلزله...
ما را در سایت زلزله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : royajo0on بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 5 بهمن 1402 ساعت: 20:59